لوح تقدیر و یادگاری های فانوس برای نفرات برگزیده تا پایان فراخوان سومین دوره پست میشود.
با تشکر
نام داستان: چارقد لاکی
سیده فاطمه صداقتی نیا
نام و نام خانوادگی نویسنده
چارقد لاکی*
اصلا مگه می شد فکر کنی انار خوابیده سینه ی قبرستونو، ننه ش با اون قلیون سیاه و آلاد ١پیچش بشینه سر خاکشو رود رود1 کنه؟!
اونم قبری که همه می دونستن خاکش فقط بوی رختای انارو میده و تا مدت ها جای خالیش ذهن کسی یا چیزی رو پر نکرد، نه مردم آبادی و نه گور کوچیک وسط قبرستون رو...
همه انارو یادشون بود انگارکه یه اتفاق عجیب تو ذهن همشون افتاده باشه با اون چارقد سرخ لاکی و دستای باریکش ،هنوزم شبا میومد رو بوم خونه ٔ رضای حاج مجیدو دیگه دیدنش شده بود عادت پیر زالای آبادی....
ننه رقیه قسم می خوردخودش با دوتا چشاش دیده که با همون چارقد لاکی اومده و زیر بشمه ٢ی خونه ی حاج مجید چرخیده وکشکای سیاهو پاشیده رو بوم و بعدش رفته...
هر چند هیچ وقت کشک سیاهی پیدا نشد !
...
خب سنی هم نداشت بی نوا ،وقتی رضا رفت تازه رخت و لباسش کرده بودن وچشم خیلی از دخترای ده دنبالش می دوید ، رضا پسر حاج مجیدومی گم که اون چارقدو برا چشم روشنی انار 14 ساله آورده بود و شده بود نقل کوچه های حراف آبادی.
انار تو همون بعداز ظهر کسل نشسته بود سر بوم حاج مجیدو داشت کشکای ترو پهن میکرد که نیسان رحمت الله صداشو خوابوند تو گوش آبادی؛ بعد انار آشفته شده بودو صدای شیون رحمت همونجا میخکوبش کرده بود
برار برار کردن٣ رحمت یه تیر شده و نشسته بود وسط پیشونی انار.
تا جمعیت رحمتو دوره کنن ،خودشو رسونده بود به نیسان و دامنش انگار به جایی گرفته باشه تکه تکه توی باد می رقصید.
بعد چند سال که همه برگشتن به روزهای آروم آبادی ننه بیگم مادر انار پیش چنتا امامزاده دخیل بسته بود که دختره عقلش برگرده سر جاشو رخت لباس سیاهشو بکنه و بچسپه به زندگی ...
: ها دختر روم سیاه...مگه کاری از ما دیگه برمیاد؟ تمام دخترای هم سنّت دو سه تا بچه قدو نیم قد زائیدن....گاوی که گوسالش بمیره به یه پوست پُره کاه قانع میشه....انار روود زلیلم کردی...
یهو صدای قل قل قلیون یه مکث طولانی مینداخت وسط حرفاشو صداشو آرومتر می کرد و می گفت:
والا 7 سال از تلف شدن رضا گذشته...خوبی یت نداره...گیرم که زنده باشه...آخه ننه باید یه نشونی یه نامه ای..7 ساله جنگ تموم شده...خدا به خاکِ سِه بنشونه صدام یزیدو..
و با گوشه سیاه چارقدش نم اشکاشو پاک می کرد و یه پک طولانی به قلیون می زد.
انار زیر بار نمی رفت و هر روز صبح می نشست سر جاده ی مالرو آبادی و زیر سایهبونه انگشتاش ،رفتن گله رو که تو پیچ تپه ی بالای آبادی گم می شد دنبال می کرد..
بخت سیاه انار سایه انداخته بود رو سر همه آبادی...هفت سال قحطی مثه هفت گاو گرسنه افتاده بود به جون باغ و زمینای مردم ...
اون سال همه نذر کردن برا بارون تا خود امامزاده ای که تو کوهِ بالای آبادی گم شده بود بالا برن...
بعد سال ها تنها ننه رقیه داستان امامزاده یادش مونده بود .
نه که مردم به حرفای ننه اعتماد کرده باشن راستش دیگه چاره ای هم جز این نداشتن.
رفتن به امامزاده اونم بدون بلدچی کار هر کسی نبود
اول مرداد بودو باد گرم مثه وکه ی٤ کفتار، هووفه٥ می کشید تو شاخه ی درختای بید، مردا حرفاشونو یکی کردن و قرار شد صبح روز یک شنبه راه بیفتن...
داستان ازین قرار بود که ننه رقیه از مرحوم مادرش شنیده بود قدیما یکی از اولاد علی از ترس دشمنای خدا و پیغمبر پناه میبره به اشکفت٦ بالای آبادی و همونجا ناپدید میشه...
ازون به بعد مردم خودشونو با زحمت میرسوندن به امامزاده و ازش حاجت می گرفتن...اینجور می گفتن که تا حالا نبوده کسی که مرادشو نگرفته باشه!
زنا بار و بنه ی مردا رو بستن و سپیده نزده تو کمرکش کوه ناپدید شدن.
تازه ظهر همون روز بود که بیگم فهمید انار هم غیبش زده! وقتی داشت کهره ٧ها رو از دشت بر می گردوند.
مردا دیده بودنش که بالاتر از اونا داره از کوه بالا میره و این آخرین باری بود که کسی اونو دید...
چارقد لاکی رو بسته بود به پیشونیشو و خودشو از چوب دستی اناریش بالا می کشید.
وقتی مردای ده بعد سه روز نتونستن جای دقیق امامزاده رو پیدا کنن از تپه سرازیر شدن و نمی دونستن تمام آبادی بیشتر از اومدن بارون نگران انارن!
بیگم که از نبودن انار با مردای ابادی مطمئن شد شیون ش پیچید تو گوش ده..
زنا حتا جرات نگاه کردن به همو نداشتن،
رحمت اله با صدایی که به زور از گلوش میومد بالا رو به بقیه گفت :
خودش بود...چارقد لاکی سرش بود...
بعد یکی پریده بود تو حرفش که:
ها خودش بود به امامزاده خودش بود...باید بریم پی ش...
خبر گم شدن انار پیچید تو آبادیای دیگه خیلی از مرداشون اومدن برا کمک تا بالاخره بعد دوروز امامزاده رو پیدا کردن
یعنی جای غاری رو پیدا کردن که با تکه پارچه های کهنه ای که بهش آویزون شده بود می شد حدس زد امامزاده ست.
اما اون چیزی که همه رو مطمئن کرد، چارقد لاکی انار بود که گره خورده بود به چوبدستیشو و تکیه ش داده بود به دیوار غار!
بعدش جسد خشک انارو دیده بودن که با چشمای باز انگار صد سال منتظر اومدن یکی بوده...
همونجا خاکش کردن و برگشتن، شاید هم فکر دیگه ای به ذهنشون نرسید!
تازه داشت فراموششون می شد که درست نه ماه و 18 روز بعد نامه ی صلیب سرخ خبر زنده بودن رضا رو مثه بادسردی پیچوند تو بند بند تن آبادی!!
همون روز بارون سختی گرفت و بیگم تمام لباسای انارو به دست دره ی پایین آبادی به آب داد.
اصلا مگه می شد فکر کنی انار خوابیده سینه ی قبرستونو ننه ش با اون قلیون سیاه و آلاد پیچش بشینه سر خاکشو رود رود کنه...
* چارقد لاکی: روسری قرمز رنگی که دختران و زنان جوان ایل لر به پیشانی می بندند.
1- آلاد: تکه پارچه ی کهنه............رود رود: عزاداری برای فرزند
2- بشمه: بام-بالکن
3- برار برار کردن: عزای مرگ برادر
4- وکه ی کفتار: صدای خنده ی کفتار
5- هووفه: صدای وحشیِ طوفان
6- اشکفت: غار
7- کهره: بزغاله
نام داستان: چارقد لاکی
سیده فاطمه صداقتی نیا
نام و نام خانوادگی نویسنده
h
جایزه ادبی فانوس//دومین دوره//داستان کوتاه//اطلاع رسانی//
برای اطلاع نویسندگان گرامی به جهت بالا بودن سطح کیفی داستانهای رسیده به مرحله ی انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس و با توجه به انتخاب نفر اول جایزه ادبی فانوس و انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس امکان انتخاب نفر چهارم و سوم و دوم مقدور نمی باشد دلیل آن هم بر هم خوردن سطح داستانها از نظر رتبه خواهد بود که به دلیل هم سطح بودن و از نظر خوب بودن کیفی داستانها برای رعایت جایگاه این کار انجام نمیشود .
جایزه ادبی فانوس//دومین دوره//داستان کوتاه//اطلاع رسانی//
برای اطلاع نویسندگان گرامی به جهت بالا بودن سطح کیفی داستانهای رسیده به مرحله ی انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس و با توجه به انتخاب نفر اول جایزه ادبی فانوس و انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس امکان انتخاب نفر چهارم و سوم و دوم مقدور نمی باشد دلیل آن هم بر هم خوردن سطح داستانها از نظر رتبه خواهد بود که به دلیل هم سطح بودن و از نظر خوب بودن کیفی داستانها برای رعایت جایگاه این کار انجام نمیشود .
جایزه ادبی فانوس//دومین دوره//داستان کوتاه//اطلاع رسانی//
برای اطلاع نویسندگان گرامی به جهت بالا بودن سطح کیفی داستانهای رسیده به مرحله ی انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس و با توجه به انتخاب نفر اول جایزه ادبی فانوس و انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس امکان انتخاب نفر چهارم و سوم و دوم مقدور نمی باشد دلیل آن هم بر هم خوردن سطح داستانها از نظر رتبه خواهد بود که به دلیل هم سطح بودن و از نظر خوب بودن کیفی داستانها برای رعایت جایگاه این کار انجام نمیشود .
http://s2.picofile.com/file/7149033224/sout_farzand_shahid_Farzand_e_Shahid_Naseri.mp3.html
به نام خدا...
شیرین
معصومه صدایش را نازک میکند و آرام میگوید:
- هادی! هادی جان! هادی من! بلند شو!
صدایش را نازکتر میکند و دست هایش را میآورد پایین و میگذارد روی پیشانیِ مردی که آرام گرفته است در مقابل او. و بعد- طوری که نخواهد کسی ببیند- صورتش را جلو میبرد و بعد انگار که بخواهد تمام زندگیاش را ببوسد... زندگیای که چند لحظه بعد با سرفههای معنادارش از خواب بیدار میشود.
سرفه، سرفه... سرفه های هادی است. برنامهی هر روزش است؛ نماز صبحش را که میخواند، با سرفهها تعقیبات را به جا میآورد و بعد، دستهای معصومه است که با قرصهای سفید و صورتی و یک لیوان آب و یک لیوان چای و نان و پنیر، مینشیند درست روبروی او، پشت به قبله. هادی میگوید:
- بچه ها؟!
و معصومه فقط لبخند میزند.
معصومه سفره را پهن میکند و بعد آرام میگیرد روبروی شوهرش. دستهایش را میکشد به پیشانیاش و بعد دور دهانش و بعد انگشتانش را بهم گره میزند. گره میزند و هادی، پیشانیِ پر گرهاش را کمی باز میکند که: «چیزی میخواهی بگویی؟!»
- نه! یعنی چرا! چطور بگویم؟!
بعد دوباره انگشتانش را به هم گره میزند و بعد دور دهان و بعد دوباره میکشد به پیشانیاش و بعد صدایش را میآورد پایین:
- دیروز صاحبخانه آمده بود اینجا. میگفت پول لازم است. میگفت با اینکه خیلی ارادت دارد به حاجآقا، اما واقعا پول لازم است. میگفت میترسم این دفعه دیگر شرمندهی شما و حاجآقا بشوم. می گفت احترام حاج آقا واجب است، درست؛ ماهم نمکنشناس نیستیم، اما... اما حاج آقا به نظرم کم لطفی میکند به ما، میگفت...
- سلام!
رضا آرام میآید مینشیند کنار سفره، کنار هادی.
- سلام بابا. کی میروی دانشگاه امروز؟
- سلام بر همگی.
سپیده تقریبا داد میزند. و بعد میآید پیشانی بابا را میبوسد و بعد بلندتر از قبل میگوید:
- باز هم که میخواستید ما را بپیچانید، از شما دیگر توقع نداشتم مامان.
و بعد همه میزنند زیر خنده. حتی رضا...
***
شهر امروز، شلوغ است. و شلوغی برای من سم. سمّ مهلک. دکتر گفته است. شلوغی، آلودگی، حرص و جوش. همهی اینها برایت سم است. من اما خیلی حرفهای دکتر را دوست ندارم گوش کنم. هرچند که میدانم شلوغی، آلودگی و حرص و جوش برایم سم است. سم مهلک.
کار هر روزم است. تا ظهر کار می کنم. ظهر نماز را میخوانم و بعد یک گوشه میروم و سانداویچی که معصومه برایم درست کرده است را میخورم. بعد دوباره تا بعد از ظهر کار و بعد، حداکثر یک ساعت قبل از مغرب خانهام. این را هم دکتر گفته است که بیشتر از هشت ساعت کار نکنم. امروز اما شهر واقعا شلوغ است. مسیر نیمساعته را یک ساعت و نیم میروم، اما همان کرایهی ثابت را می گیرم. اگر بگویم بیشتر میشود خیلیها ناراحت میشوند .عصبانی میشوند و شلوغ میکنند. مردم این شهر، خیلی نازک نارنجیاند. در روزهای شلوغتر و آلودهتر، خیلیهاشان حتی بیشتر از من سرفه میکنند. شاید آنها هم شیمیاییاند. شاید بیشتر از من. من البته شلوغی برایم خیلی بد است. حتی بدتر از آلودگی. شلوغ که میشود. دلم میگیرد. دلم میگیرد و بعد دوباره... بیچاره معصومه...
معصومه ساعت را نگاه میکند. هنوز دوساعتی مانده به مغرب. بعد میرود به آشپزخانه. دستهایش را میکشد روی پیشانیاش، بعد دور دهانش و بعد انگشتانش را گره میزند به هم... انگار دارد وردی را زیر لب زمزمه میکند؛ شاید ذکر مقدسی را...
ذکر میگویم، ذکر میگویم، ذکر میگویم، لبخند هم بر روی لبانم است اما دارم فکر میکنم که اگر معصومه بفهمد این مسافرهای من بعضیهایشان چه قیافهایاند با من چه کار میکند. اصلا برایم جالب است درآوردن لَجِ معصومه. تا به حال نتوانستهام لَجش را در بیاورم، قیافهاش باید دیدنی باشد وقتی من را ببیند که در کنارم- در صندلی جلوی ماشین- دختری نشسته است که ... که ... نمیدانم. از آن بوی تند عطر و آرایشی که میآید، لابد هم تمام انگشتانش لاکی است، لابد هم موهای طلایی شدهاش را تا فرق سرش گذاشته بیرون. نمیدانم. شاید موهایش سیاه باشد، شاید هم قهوهای. لابد عینک دودی بزرگی هم بر چشمانش گذاشته است. همین که به صرافت این میافتم که ببینم چه شکلی است این فردی که قرار است لَج معصومه را در بیاورد، بی اختیار ذکری میگویم و بعد دوباره لبخند میزنم و جاده را میپایم که چقدر شلوغ است امروز؛ اگر معصومه بداند که من به صرافت چه چیزها که نمیافتم. بیچاره معصومه...
- اسم من شیرین است...
معصومه ساعت را نگاه میکند. هنوز یک ساعت و نیم به مغرب مانده، اگر خیابانها شلوغ نباشد، دیگر همین الانهاست که هادی، حاج هادی، زنگِ در را بزند و معصومه دوباره صدایش را نازک کند و ... معصومه سراسیمه به سمت آشپزخانه میدود. قالب یخی را از درون یخدان بر میدارد و میگیرد زیر شیر آب، بعد آن را میریزد درون یک پارچِ آب و تا کمر، آب میریزد درونش. بعد شیشهای- که مادهی سرخ رنگی درون آن است- را بر میدارد و کمی از مادهی درون شیشه را میریزد توی پارچ و پارچ را، هم میزند. پارچ را هم میزند و هم میزند و هم میزند. آب درون پارچ هی موج میخورد و موج میخورد و موج میخورد، تا اینکه شربت را در درون خودش حل میکند و شیرین میشود... معصومه یک استکان بر میدارد و کمی از شربت را درون آن میریزد و بعد می چشد: خنک و شیرین...
- اسم من شیرین است...
صدای دختر بود که میآمد: نمیدانم، شاید با من بود شاید... بی اختیار لبخند بر روی لبم میماسد. نمیدانم چه بگویم. ولی میگویم:
- شیرین خانم! کجا پیاده میشوید شما؟ من تا انتهای این خیابان بیشتر نمیروم. تا کنار میدان. هر کجا خواستید پیاده بشوید به من بگویید. شیفت آخر کارم است دیگر.
- ولی من تازه شیفت اول کارم است. حالا فعلا مستقیم برو حاجی، بهت میگویم.
آینه را نگاه میکنم. گرههای پیشانیام بی اختیار زیاد شدهاند. رادیو را روشن میکنم و صدایش را تا میزان قابل توجهی بالا میبرم. احساس خوبی ندارم. خیابان شلوغ است و من خسته، حس خفگی دارم انگار. پنجره را کمی بیشتر پایین میدهم تا هوا کمی عوض شود.
- ای بسوزه پدر عشق! آی شیطون! پنجره را باز کردی و رفتی لب پنجره که اگر مجنون آمد، اول از همه لیلی را ببیند؟
صدای سپیده است که با همان ته خندی که ته صدایش دارد، مثل همیشه دارد تیکه پرانی و خوشمزگی میکند. معصومه بر میگردد و لبخندی میزند و بعد:
- نه مادر جان! گذاشتم کمی هوا عوض شود.
- آره جان خودتان! هوا عوض شود! خلاصه اگر ما مزاحمیم یکهو بگویید برویم دیگر. البته باید خدا را شکر کرد که هنوز جهازم آماده نیست. اگر آماده بود که دیگر...
معصومه انگشتانِ گره زدهاش را از هم باز میکند و میگوید:
- هم حرفت را میزنی، هم کنایهات را... یک چند وقت دیگر صبر کنی، إنشاءالله درست میشود، بابات هم توی فشار است. بگذار این وام بنیاد درست بشود...
و بعد طوری لبخند میزند که سپیده جوابی را جز غش کردن در بغل مادر، پیدا نمیکند... و معصومه انگشتانش را پشت سپیده گره میزند و بعد نیم نگاهی به ساعت...
***
همیشه به میدان که میرسم، یک جور احساس راحتی به من دست میدهد. میدان، آخرین آوردگاه کاریِ روزانهی من است. اما... امروز... امروز انگار همه چیز فرق میکند. میدان خیلی شلوغ است و من خیلی خفه. گلویم... گلویم... گلویم درد میگیرد و بعد هی سرفه میکنم. انگار کسی از درون، تیغی گذاشته باشد و هی آن را بر روی نای من فشار دهد... تیغ را هی فشار میدهد و من هی سرفه میکنم. تیغ را هی فشار میدهد و هی از نای من خون میآید و من ماسکی که جلوی دهانم گذاشتهام را بیشتر سرخ میکنم. امروز، انصافا خیلی شلوغ است.
ماشین را یک کناری نگه میدارم و به دختر میگویم:
- به سلامت، من از اینجا دور میزنم و میروم خانه. اینجا ایستگاه آخر است.
و دختر... زُل میزند درون چشمانم و من فرمانِ ماشین را با چشمانم میجوم انگار...
- اسم من شیرین است...
معصومه انگشتانش را به هم سفت گره میزند و هی باز میکند و دوباره گره میزند. معصومه عرق کرده است. دستهایش را دوباره میگذارد روی پیشانیاش و بعد دور دهانش و بعد دوباره گره در گره. معصومه ایستاده لب پنجره و با گوشیِ تلفن ور میرود. معصومه تند تند راه میرود...
پنج دقیقه مانده به اذان مغرب. و معصومه انگشتانش را هنگام وضو درون هم فرو می برد تا آب به همه جای دستش برسد...
- جواب نمیدهد. جواب نمیدهد. نمیدانم چرا، جواب نمیدهد بابا.
صدای سپیده است که لرزان است. معصومه میگوید: زنگ بزن به رضا.
سپیده اما به رضا نیز زنگ زدهاست. رضا نیز با موتورش دارد مسیرهای تاکسیِ بابا را گز میکند. سپیده اینها را به مادر میگوید و معصومه رادیو را روشن میکند، هنوز اذان نشده است. صدای قرآن از رادیو میآید: فوسوس الیه الشیطان قال یا آدم هل ادلک علی شجرة الخلد و ملک لایبلی...
- پیاده نمیشوم، نمیشوم، به خدا پیاده نمیشوم. به خدا وضعم خراب است. مادرم دارد میمیرد توی بیمارستان. پدرم گذاشته رفته. پدرام چند وقتی است که بهم زنگ نزده. به خدا پیاده نمیشوم. هر غلطی میخواهی بکنی بکن. ولی من پیاده نمیشوم. من... من... اصلا پولم را بده میروم. همین که سوار ماشینت شدم، پنج تومان بده میروم. وگرنه میمانم. آنقدر که... من ... من ...
صدای شیرین است... صدای شیرین است و خون و سرفه و من... صدای رادیو را کمی بیشتر میکنم. هنوز اذان نشده است. صدای قرآن میآید. سینهام میسوزد. به زور میگویم:
- خودت با زبان خوش پیاده شو. کرایه هم نمیخواهد بدهی. فقط پیاده شو.
- به خدا پیاده نمیشوم. اگر پیاده شوم آبرویت را میبرم. میگویم میخواستی من را...
- خفه شو!
خفه شو را که میگویم، «خ» می پیچد توی گلویم و خون قل میزند بیرون و من تا مرزِ مُردن پیش میروم. سرفه، سرفه، سرفه... هنوز اذان نشده، صدای قرآن از رادیو میآید: قال اهبطا منها جمیعا بعضکم لبعض عدو، فإما یأتینکم من هدی فمن اتبع هدای فلا یضل و لا یشقی...
یک ساعتی است که تلفن همراهم زنگ میخورد و من... بیچاره معصومه...
میگوبم:
- اینجا کلانتری است. پیاده شو، پیاده شو برویم حقت را از من بگیر. پیاده شو. چرا پیش مردم آبروی من را ببری؟ بیا و به پلیس بگو. بیا و از من شکایت کن. هان!؟
بعد دوباره سرفهام میگیرد و بعد میافتم روی فرمان. دستهایم را عمامه میکنم روی فرمان. رادیو روشن است.
معصومه ذکر میگوید، معصومه به قرآن گوش میدهد. سپیده هنوز دارد میگوید: جواب نمیدهد. و رضا...
شیرین تقریبا داد می زند:
- میفهمی؟! نه! تو نمیفهمی! تو شکمت سیر است! تو فقط بلدی ادا در بیاوری، فقط بلدی سرفه کنی، تو چه میفهمی خماری یعنی چی؟ تو چه میفهمی جون چیه؟ من دارم میمیرم عوضی. من... شماها همهتان کثافتید. شماها فقط میخواهید ارضا شوید. این وسط تو یکی از همه کثافت تری! امثال تو حتی حاضر نیستند برای ارضا شدنشان پول بدهند. کثافت! حداقل پول سوار شدنم را بده... پولم را بده، حقم را بده عوضی...
درد میپیچد توی سرم، بعد میرسد به گردنم و بعد درست بر روی نایام تیر میکشد. بعد نفسم میگیرد، بعد یکهو داغ میشوم. بعد به معصومه میگویم که من به تو بدهکارم. بعد معصومه دست هایش را می آورد پایین و می گوید... نه! معصومه چیزی نمی گوید، معصومه ذکر میگوید و من تقریبا داد میزنم و صدا در گلویم میخشکد:
- پس پیاده شو! راست میگویی تو! می خواهم حقت را از خودم بگیرم، می خواهم به وکالت از تو، از خودم شکایت کنم. راست میگویم. میخواهم طلبت را وصول کنم. راست میگویی! من و امثال من به تو بدهکاریم. راست میگویی، من هیچ کاری برای تو نکردهام اما...
- من این چیزها حالیم نیست حاجی! من... خُـ ....ما......رم. می فهمی؟ تو نمی فهمی! آشغال!
معصومه میگوید: تو به من بدهکار نیستی عزیز... معصومه دست هایش را میکشد روی سرم. معصومه انگشتهایش را از هم باز میکند و میبندد. معصومه میگوید: اجارهی این ماه هم جور میشود. معصومه میگوید: خرجِ دانشگاه رضا هم درست میشود. معصومه هنوز دارد لبخند میزند. من اما... من اما فقط سرفه میکنم. سرفه میکنم و دارم خفه میشوم. دارم خفه میشوم، احساس میکنم دنیا همین طور با ریتمِ صدای زنگِ موبایلم، به دورِ من میچرخد. دنیا دارد میچرخد و معصومه... بیچاره معصومه... سرفه میکنم و شیرین داد میزند. سرفه میکنم و نایام از جا در میآید، بعد عق میزنم، بعد خون بالا میآورم، بعد خفه میشوم، بعد میسوزم از درون. سینهام موج میخورد و موج میخورد و موج میخورد، و معصومه شربت را هم میزند و هم میزند و هم میزند. بعد دوباره خون بالا میآورم. آتش بالا میآورم انگار. تمام نای و دهان و بینیام میسوزد، چشمانم تار میشود. تارتر میشود و من سرم بی اختیار میافتد روی فرمان وقتی که شیرین داشبورد را باز کرده و شاید دارد خالی اش میکند. شیرین ساکت شده است انگار. ترسیدهاست شاید. صدای قرآن میآید: و من اعرض عن ذکری فإن له معیشة ضنکا... دیگر نای سرفه ندارم. شیرین درِ ماشین را باز میکند. موبایلم را هم برداشتهاست. شاید. صدای اذان میآید. صدای اذان نمیآید...
.***
معصومه صدایش را نازک میکند و آرام میگوید:
- هادی! هادی جان! هادی من! بلند شو!
صدایش را نازکتر میکند و دست هایش را میآورد پایین و میگذارد روی خاک، خاک ِمردی که آرام گرفته است در مقابل او. و بعد بی توجه به نگاه دیگران، صورتش را جلو میبرد و بعد انگار که بخواهد تمام زندگیاش را ببوسد... تمام زندگیاش را خاک کند. زندگیای که...
سپیده صورتش را گذاشتهاست روی خاک و دارد داد میزند، رضا کمی عقبتر اخم کردهاست و باز معصومه... بیچاره معصومه... انگشتهایش را گره میزند و بعد جای هادی را با یک گره دیگر بر روی پیشانیاش خالی میکند و بعد... آرام ذکر میگوید و بعد... آرام... خیلی آرام اشک میریزد. صدای قرائتِ قرآن و گریههای بلند سپیده، سکوتِ قبرستان را شکسته است: ...فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُ...
- تسلیت میگویم.
صدای نازک دختری، نگاه معصومه را از خاکهای فرهاد به آسمان میکشاند؛
- اسم من شیرین است...
این را میگوید و بعد پایین چادرش را بالا میزند و بعد مینشیند کنار معصومه و انگشتانش را گره میزند در انگشتان معصومه... بیچاره معصومه...
عنوان داستان-شیرین نام و نام خانوادگی نویسنده- سید مجتبی موسوی