جایزه ادبی فانوس((داستان))

دومین دوره جایزه ادبی فانوس ((داستان))

جایزه ادبی فانوس((داستان))

دومین دوره جایزه ادبی فانوس ((داستان))

اطلاع رسانی

لوح تقدیر و یادگاری های فانوس برای نفرات برگزیده تا پایان فراخوان سومین دوره پست میشود.

با تشکر

نفر اول=دومین دوره جایزه ادبی فانوس

 نام داستان: چارقد لاکی

سیده فاطمه صداقتی نیا

نام و نام خانوادگی نویسنده


چارقد لاکی

چارقد لاکی*

 

اصلا مگه  می شد فکر کنی انار خوابیده سینه ی قبرستونو، ننه ش با اون قلیون سیاه و آلاد ١پیچش بشینه سر خاکشو رود رود1 کنه؟!

اونم قبری که همه می دونستن خاکش فقط بوی رختای انارو میده و تا مدت ها جای خالیش ذهن کسی یا چیزی رو پر نکرد، نه  مردم آبادی و نه گور کوچیک وسط قبرستون رو...

همه انارو یادشون بود انگارکه یه اتفاق عجیب تو ذهن همشون افتاده باشه با اون چارقد سرخ لاکی و دستای باریکش ،هنوزم شبا میومد رو  بوم خونه ٔ رضای حاج مجیدو  دیگه دیدنش شده بود عادت پیر زالای آبادی....

ننه رقیه قسم می خوردخودش با دوتا چشاش دیده که با همون چارقد لاکی اومده و زیر بشمه ٢ی خونه ی حاج مجید چرخیده  وکشکای سیاهو پاشیده رو بوم و بعدش رفته...

هر چند هیچ وقت کشک سیاهی پیدا نشد !

...

خب سنی هم نداشت بی نوا ،وقتی رضا رفت تازه رخت و لباسش کرده بودن وچشم خیلی از دخترای ده دنبالش می دوید ، رضا پسر حاج مجیدومی گم که اون چارقدو برا چشم روشنی انار 14 ساله آورده بود و شده بود نقل کوچه های حراف آبادی.

انار تو همون بعداز ظهر کسل نشسته بود سر بوم حاج مجیدو داشت کشکای ترو پهن میکرد  که نیسان رحمت الله صداشو خوابوند تو گوش آبادی؛ بعد انار آشفته شده بودو صدای شیون رحمت همونجا میخکوبش کرده بود

برار برار کردن٣ رحمت یه تیر شده و نشسته بود وسط پیشونی انار.

 تا  جمعیت رحمتو دوره کنن ،خودشو رسونده بود به نیسان و دامنش انگار به جایی گرفته باشه تکه تکه توی باد می رقصید.

بعد چند سال که همه برگشتن به روزهای آروم آبادی ننه بیگم مادر انار پیش  چنتا امامزاده دخیل بسته بود که دختره عقلش برگرده سر جاشو رخت لباس سیاهشو بکنه و بچسپه به زندگی ...

: ها دختر روم سیاه...مگه کاری از ما دیگه برمیاد؟ تمام دخترای هم سنّت دو سه تا بچه قدو نیم قد زائیدن....گاوی که گوسالش بمیره به یه پوست پُره کاه قانع میشه....انار روود زلیلم کردی...

 

یهو صدای قل قل قلیون یه مکث طولانی مینداخت وسط حرفاشو صداشو آرومتر می کرد و می گفت:

 والا 7 سال از تلف شدن رضا گذشته...خوبی یت نداره...گیرم که زنده باشه...آخه ننه باید یه نشونی یه نامه ای..7 ساله جنگ تموم شده...خدا به خاکِ سِه بنشونه صدام یزیدو..

 

و با گوشه سیاه چارقدش  نم اشکاشو پاک می کرد و یه پک طولانی به قلیون می زد.

انار زیر بار نمی رفت و هر روز صبح می نشست سر جاده ی مالرو آبادی و زیر سایهبونه انگشتاش ،رفتن گله رو که تو پیچ تپه ی بالای آبادی گم می شد دنبال می کرد..

بخت سیاه انار سایه انداخته بود رو سر همه آبادی...هفت سال قحطی مثه هفت گاو گرسنه افتاده بود به جون باغ و زمینای مردم ...

اون سال همه نذر کردن برا بارون تا خود امامزاده ای که تو کوهِ بالای آبادی گم شده بود بالا برن...

بعد سال ها تنها ننه رقیه داستان امامزاده یادش مونده بود .

نه که مردم به حرفای ننه اعتماد کرده باشن راستش دیگه چاره ای هم جز این نداشتن.

رفتن به امامزاده اونم بدون بلدچی کار هر کسی نبود

اول مرداد بودو باد گرم مثه وکه ی٤ کفتار، هووفه٥ می کشید تو شاخه ی درختای بید، مردا حرفاشونو یکی کردن و قرار شد صبح روز یک شنبه راه بیفتن...

داستان ازین قرار بود که ننه رقیه از مرحوم مادرش شنیده بود قدیما یکی از اولاد علی  از ترس دشمنای خدا و پیغمبر پناه میبره به اشکفت٦ بالای آبادی و همونجا ناپدید میشه...

ازون به بعد مردم خودشونو با زحمت میرسوندن به امامزاده و ازش حاجت می گرفتن...اینجور می گفتن که تا حالا نبوده کسی که مرادشو نگرفته باشه!

زنا بار و بنه ی مردا رو بستن و سپیده نزده تو کمرکش کوه ناپدید شدن.

تازه  ظهر همون روز بود که بیگم فهمید انار هم غیبش زده! وقتی داشت کهره ٧ها رو از دشت بر می گردوند.

مردا دیده بودنش که بالاتر از اونا داره از کوه بالا میره و این آخرین باری بود که کسی اونو دید...

چارقد لاکی رو بسته بود به پیشونیشو و خودشو از چوب دستی اناریش بالا می کشید.

وقتی مردای ده بعد سه روز نتونستن جای دقیق امامزاده رو پیدا کنن از تپه سرازیر شدن و نمی دونستن تمام آبادی بیشتر از اومدن بارون نگران انارن!

بیگم که از نبودن انار با مردای ابادی مطمئن شد شیون ش پیچید تو گوش ده..

زنا حتا جرات نگاه کردن به همو نداشتن،

رحمت اله با صدایی که به زور از گلوش میومد بالا رو به بقیه گفت :

 خودش بود...چارقد لاکی سرش بود...

 

بعد یکی پریده بود تو حرفش که:

ها خودش بود به امامزاده خودش بود...باید بریم پی ش...

 

خبر گم شدن انار پیچید تو آبادیای دیگه  خیلی از مرداشون اومدن برا کمک تا بالاخره بعد دوروز امامزاده رو پیدا کردن

یعنی جای غاری رو پیدا کردن که با تکه پارچه های کهنه ای که بهش آویزون شده بود می شد حدس زد امامزاده ست.

اما اون چیزی که همه رو مطمئن کرد، چارقد لاکی انار بود که گره خورده بود به چوبدستیشو و تکیه ش داده بود به دیوار غار!

بعدش جسد خشک انارو دیده بودن که با چشمای باز انگار صد سال منتظر اومدن یکی بوده...

همونجا خاکش کردن و برگشتن، شاید هم فکر دیگه ای به ذهنشون نرسید!

تازه داشت فراموششون می شد که درست  نه ماه و 18 روز بعد نامه ی صلیب سرخ خبر زنده بودن رضا رو مثه بادسردی  پیچوند تو بند بند تن آبادی!!

 همون روز بارون سختی گرفت و بیگم تمام لباسای انارو به دست دره ی پایین آبادی به آب داد.

اصلا مگه  می شد فکر کنی انار خوابیده سینه ی قبرستونو ننه ش با اون قلیون سیاه و آلاد پیچش بشینه سر خاکشو رود رود کنه...

 

 

 

* چارقد لاکی: روسری قرمز رنگی که دختران و زنان جوان ایل لر به پیشانی می بندند.

1-      آلاد: تکه پارچه ی کهنه............رود رود: عزاداری برای فرزند

2-      بشمه: بام-بالکن

3-      برار برار کردن: عزای مرگ برادر

4-      وکه ی کفتار: صدای خنده ی کفتار

5-      هووفه: صدای وحشیِ طوفان

6-      اشکفت: غار

7-      کهره: بزغاله

 نام داستان: چارقد لاکی

سیده فاطمه صداقتی نیا

نام و نام خانوادگی نویسنده


h

اطلاع رسانی

جایزه ادبی فانوس//دومین دوره//داستان کوتاه//اطلاع رسانی//

برای اطلاع نویسندگان گرامی  به جهت بالا بودن سطح کیفی داستانهای رسیده به مرحله ی انتخاب نفر پنجم  جایزه ادبی فانوس و با توجه به انتخاب نفر اول جایزه ادبی فانوس و انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس امکان انتخاب نفر چهارم و سوم و دوم مقدور نمی باشد دلیل آن هم بر هم خوردن سطح داستانها از نظر رتبه خواهد بود که به دلیل هم سطح بودن و از نظر خوب بودن کیفی داستانها برای رعایت جایگاه این کار انجام نمیشود .

اطلاع رسانی

جایزه ادبی فانوس//دومین دوره//داستان کوتاه//اطلاع رسانی//

برای اطلاع نویسندگان گرامی  به جهت بالا بودن سطح کیفی داستانهای رسیده به مرحله ی انتخاب نفر پنجم  جایزه ادبی فانوس و با توجه به انتخاب نفر اول جایزه ادبی فانوس و انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس امکان انتخاب نفر چهارم و سوم و دوم مقدور نمی باشد دلیل آن هم بر هم خوردن سطح داستانها از نظر رتبه خواهد بود که به دلیل هم سطح بودن و از نظر خوب بودن کیفی داستانها برای رعایت جایگاه این کار انجام نمیشود .

اطلاع رسانی

جایزه ادبی فانوس//دومین دوره//داستان کوتاه//اطلاع رسانی//

برای اطلاع نویسندگان گرامی  به جهت بالا بودن سطح کیفی داستانهای رسیده به مرحله ی انتخاب نفر پنجم  جایزه ادبی فانوس و با توجه به انتخاب نفر اول جایزه ادبی فانوس و انتخاب نفر پنجم جایزه ادبی فانوس امکان انتخاب نفر چهارم و سوم و دوم مقدور نمی باشد دلیل آن هم بر هم خوردن سطح داستانها از نظر رتبه خواهد بود که به دلیل هم سطح بودن و از نظر خوب بودن کیفی داستانها برای رعایت جایگاه این کار انجام نمیشود .

نفر پنجم=دومین دوره جایزه ادبی فانوس

عنوان داستان-شیرین


نام و نام خانوادگی نویسنده-

سید مجتبی موسوی

داستان کوتاه با عنوان : شیرین

به نام خدا...

شیرین

معصومه صدایش را نازک می­کند و آرام می­گوید:

-       هادی! هادی جان! هادی من! بلند شو!

صدایش را نازک­تر می­کند و دست هایش را می­آورد پایین و می­گذارد روی پیشانیِ مردی  که آرام گرفته است در مقابل او. و بعد- طوری که نخواهد کسی ببیند- صورتش را جلو می­برد و بعد انگار که بخواهد تمام زندگی­اش را ببوسد... زندگی­ای که چند لحظه بعد با سرفه­های معنادارش از خواب بیدار می­شود.

سرفه، سرفه... سرفه های هادی است. برنامه­ی هر روزش است؛ نماز صبحش را که می­خواند، با سرفه­ها تعقیبات را به جا می­آورد و بعد، دست­های معصومه است که با قرص­های سفید و صورتی و یک لیوان آب و یک لیوان چای و نان و پنیر، می­نشیند درست روبروی او، پشت به قبله. هادی می­گوید:

-       بچه ها؟!

و معصومه فقط لبخند می­زند.

معصومه سفره را پهن می­کند و بعد آرام می­گیرد روبروی شوهرش. دست­هایش را می­کشد به پیشانی­اش و بعد دور دها­نش و بعد انگشتانش را بهم گره می­زند. گره می­زند و هادی، پیشانیِ پر گره­اش را کمی باز می­کند که: «چیزی می­خواهی بگویی؟!»

-       نه! یعنی چرا! چطور بگویم؟!

بعد دوباره انگشتانش را به هم گره می­زند و بعد دور دهان و بعد دوباره می­کشد به پیشانی­اش و بعد صدایش را می­آورد پایین:

-       دیروز صاحب­خانه آمده بود اینجا. می­گفت پول لازم است. می­گفت با اینکه خیلی ارادت دارد به حاج­آقا، اما واقعا پول لازم است. می­گفت می­ترسم این دفعه دیگر شرمنده­ی شما و حاج­آقا بشوم. می گفت احترام حاج آقا واجب است، درست؛ ماهم نمک­نشناس نیستیم، اما... اما حاج آقا به نظرم کم لطفی می­کند به ما، می­گفت...

-       سلام!

رضا آرام می­آید می­نشیند کنار سفره، کنار هادی.

-       سلام بابا. کی می­روی دانشگاه امروز؟

-       سلام بر همگی.

سپیده تقریبا داد می­زند. و بعد می­آید پیشانی بابا را می­بوسد و بعد بلندتر از قبل می­گوید:

-       باز هم که می­خواستید ما را بپیچانید، از شما دیگر توقع نداشتم مامان.

و بعد همه می­زنند زیر خنده. حتی رضا...

***

شهر امروز، شلوغ است. و شلوغی برای من سم. سمّ مهلک. دکتر گفته است. شلوغی، آلودگی، حرص و جوش. همه­ی این­ها برایت سم است. من اما خیلی حرف­های دکتر را دوست ندارم گوش کنم. هرچند که می­دانم شلوغی، آلودگی و حرص و جوش برایم سم است. سم مهلک.

کار هر روزم است. تا ظهر کار می کنم. ظهر نماز را می­خوانم و بعد یک گوشه می­روم و سانداویچی که معصومه برایم درست کرده است را می­خورم. بعد دوباره تا بعد از ظهر کار و بعد، حداکثر یک ساعت قبل از مغرب خانه­ام. این را هم دکتر گفته است که بیشتر از هشت ساعت کار نکنم. امروز اما شهر واقعا شلوغ است. مسیر نیم­ساعته را یک­ ساعت­ و نیم می­روم، اما همان کرایه­ی ثابت را می گیرم. اگر بگویم بیشتر می­شود خیلی­ها ناراحت می­شوند .عصبانی می­شوند و شلوغ می­کنند. مردم این شهر، خیلی نازک نارنجی­اند. در روزهای شلوغ­تر و آلوده­تر، خیلی­هاشان حتی بیشتر از من سرفه می­کنند. شاید آنها هم شیمیایی­اند. شاید بیشتر از من. من البته شلوغی برایم خیلی بد است. حتی بدتر از آلودگی. شلوغ که می­شود. دلم می­گیرد. دلم می­گیرد و بعد دوباره... بیچاره معصومه...

معصومه ساعت را نگاه می­کند. هنوز دوساعتی مانده به مغرب. بعد می­رود به آشپزخانه. دست­هایش را می­کشد روی پیشانی­اش، بعد دور دهانش و بعد انگشتانش را گره می­زند به هم... انگار دارد وردی را زیر لب زمزمه می­کند؛ شاید ذکر مقدسی را...

ذکر می­گویم، ذکر می­گویم، ذکر می­گویم، لبخند هم بر روی لبانم است اما دارم فکر می­کنم که اگر معصومه بفهمد این مسافرهای من بعضی­هایشان چه قیافه­ای­اند با من چه کار می­کند. اصلا برایم جالب است درآوردن لَجِ معصومه. تا به حال نتوانسته­ام لَج­ش را در بیاورم، قیافه­اش باید دیدنی باشد وقتی من را ببیند که در کنارم- در صندلی جلوی ماشین- دختری نشسته است که ... که ... نمی­دانم. از آن بوی تند عطر و آرایشی که می­آید، لابد هم تمام انگشتانش لاکی است، لابد هم موهای طلایی شده­اش را تا فرق سرش گذاشته بیرون. نمی­دانم. شاید موهایش سیاه باشد، شاید هم قهوه­ای. لابد عینک دودی بزرگی هم بر چشمانش گذاشته است. همین که به صرافت این می­افتم که ببینم چه شکلی است این فردی که قرار است لَج معصومه را در بیاورد، بی اختیار ذکری می­گویم و بعد دوباره لبخند می­زنم و جاده را می­پایم که چقدر شلوغ است امروز؛ اگر معصومه بداند که من به صرافت چه چیزها که نمی­افتم. بیچاره معصومه...

-       اسم من شیرین است...

معصومه ساعت را نگاه می­کند. هنوز یک ساعت و نیم به مغرب مانده، اگر خیابان­ها شلوغ نباشد، دیگر همین الان­هاست که هادی، حاج هادی، زنگِ در را بزند و معصومه دوباره صدایش را نازک کند و ... معصومه سراسیمه به سمت آشپزخانه می­دود. قالب یخی را از درون یخدان بر می­دارد و می­گیرد زیر شیر آب، بعد آن را می­ریزد درون یک پارچِ آب و تا کمر، آب می­ریزد درونش. بعد شیشه­ای- که ماده­ی سرخ رنگی درون آن است- را بر می­دارد و کمی از ماده­ی درون شیشه را می­ریزد توی پارچ و پارچ را، هم می­زند. پارچ را هم می­زند و هم می­زند و هم می­زند. آب درون پارچ هی موج می­خورد و موج می­خورد و موج می­خورد، تا اینکه شربت را در درون خودش حل می­کند و شیرین می­شود... معصومه یک استکان بر می­دارد و کمی از شربت را درون آن می­ریزد و بعد می چشد: خنک و شیرین...

-       اسم من شیرین است...

صدای دختر بود که می­آمد: نمی­دانم، شاید با من بود شاید... بی اختیار لبخند بر روی لبم می­ماسد. نمی­دانم چه بگویم. ولی می­گویم:

-       شیرین خانم! کجا پیاده می­شوید شما؟ من تا انتهای این خیابان بیشتر نمی­روم. تا کنار میدان. هر کجا خواستید پیاده بشوید به من بگویید. شیفت آخر کارم است دیگر.

-       ولی من تازه شیفت اول کارم است. حالا فعلا مستقیم برو حاجی، بهت می­گویم.

آینه را نگاه می­کنم. گره­های پیشانی­ام بی اختیار زیاد شده­اند. رادیو را روشن می­کنم و صدایش را تا میزان قابل توجهی بالا می­برم. احساس خوبی ندارم. خیابان شلوغ است و من خسته، حس خفگی دارم انگار. پنجره را کمی بیشتر پایین می­دهم تا هوا کمی عوض شود.

-       ای بسوزه پدر عشق! آی شیطون! پنجره را باز کردی و رفتی لب پنجره که اگر مجنون آمد، اول از همه لیلی را ببیند؟

صدای سپیده است که با همان ته خندی که ته صدایش دارد، مثل همیشه دارد تیکه پرانی و خوشمزگی می­کند. معصومه بر می­گردد و لبخندی می­زند و بعد:

-       نه مادر جان! گذاشتم کمی هوا عوض شود.

-       آره جان خودتان! هوا عوض شود! خلاصه اگر ما مزاحمیم یکهو بگویید برویم دیگر. البته باید خدا را شکر کرد که هنوز جهازم آماده نیست. اگر آماده بود که دیگر...

معصومه  انگشتانِ گره زده­اش را از هم باز می­کند و می­گوید:

-       هم حرفت را می­زنی، هم کنایه­ات را... یک چند وقت دیگر صبر کنی، إن­شاءالله درست می­شود، بابات هم توی فشار است. بگذار این وام بنیاد درست بشود...

و بعد طوری لبخند می­زند که سپیده جوابی را جز غش کردن در بغل مادر، پیدا نمی­کند... و معصومه انگشتان­ش را پشت سپیده گره می­زند و بعد نیم نگاهی به ساعت...

***

همیشه به میدان که می­رسم، یک جور احساس راحتی به من دست می­دهد. میدان، آخرین آوردگاه کاریِ روزانه­ی من است. اما... امروز... امروز انگار همه چیز فرق می­کند. میدان خیلی شلوغ است و من خیلی خفه. گلویم... گلویم... گلویم درد می­گیرد و بعد هی سرفه­ می­کنم. انگار کسی از درون، تیغی گذاشته باشد و هی آن را بر روی نای من فشار دهد... تیغ را هی فشار می­دهد و من هی سرفه می­کنم. تیغ را هی فشار می­دهد و هی از نای من خون می­آید و من ماسکی که جلوی دهانم گذاشته­ام را بیشتر سرخ می­کنم. امروز، انصافا خیلی شلوغ است.

ماشین را یک کناری نگه می­دارم و به دختر می­گویم:

-       به سلامت، من از اینجا دور می­زنم و می­روم خانه. اینجا ایستگاه آخر است.

و دختر... زُل می­زند درون چشمانم و من فرمانِ ماشین را با چشمانم می­جوم انگار...

-       اسم من شیرین است...

معصومه انگشتان­ش را به هم سفت گره می­زند و هی باز می­کند و دوباره گره می­زند. معصومه عرق کرده است. دست­هایش را دوباره می­گذارد روی پیشانی­اش و بعد دور دهانش و بعد دوباره گره در گره. معصومه ایستاده لب پنجره و با گوشیِ تلفن ور می­رود. معصومه تند تند راه می­رود...

پنج دقیقه مانده به اذان مغرب. و معصومه انگشتانش را هنگام وضو درون هم فرو می برد تا آب به همه جای دستش برسد...

-       جواب نمی­دهد. جواب نمی­دهد. نمی­دانم چرا، جواب نمیدهد بابا.

صدای سپیده است که لرزان است. معصومه می­گوید: زنگ بزن به رضا.

سپیده اما به رضا نیز زنگ زده­است. رضا نیز با موتورش دارد مسیرهای تاکسیِ بابا را گز می­کند. سپیده این­ها را به مادر می­گوید و معصومه رادیو را روشن می­کند، هنوز اذان نشده است. صدای قرآن از رادیو می­آید: فوسوس الیه الشیطان قال یا آدم هل ادلک علی شجرة الخلد و ملک لایبلی...

-       پیاده نمی­شوم، نمی­شوم، به خدا پیاده نمی­شوم. به خدا وضعم خراب است. مادرم دارد می­میرد توی بیمارستان. پدرم گذاشته رفته. پدرام چند وقتی است که بهم زنگ نزده. به خدا  پیاده نمی­شوم. هر غلطی می­خواهی بکنی بکن. ولی من پیاده نمی­شوم. من... من... اصلا پولم را بده می­روم. همین که سوار ماشینت شدم، پنج تومان بده می­روم. وگرنه می­مانم. آنقدر که... من ... من ...

صدای شیرین است... صدای شیرین است و خون و سرفه و من... صدای رادیو را کمی بیشتر می­کنم. هنوز اذان نشده است. صدای قرآن می­آید. سینه­ام می­سوزد. به زور می­گویم:

-       خودت با زبان خوش پیاده شو. کرایه هم نمی­خواهد بدهی. فقط پیاده شو.

-       به خدا پیاده نمی­شوم. اگر  پیاده شوم آبرویت را می­برم. می­گویم می­خواستی من را...

-       خفه شو!

خفه شو را که می­گویم، «خ» می پیچد توی گلویم و خون قل می­زند بیرون و من تا مرزِ مُردن پیش می­روم. سرفه، سرفه، سرفه... هنوز اذان نشده، صدای قرآن از رادیو می­آید: قال اهبطا منها جمیعا بعضکم لبعض عدو، فإما یأتینکم من هدی فمن اتبع هدای فلا یضل و لا یشقی...

یک ساعتی است که تلفن همراهم زنگ می­خورد و من... بیچاره معصومه...

می­گوبم:

-       اینجا کلانتری است. پیاده شو، پیاده شو برویم حقت را از من بگیر. پیاده شو. چرا پیش مردم آبروی من را ببری؟ بیا و به پلیس بگو. بیا و از من شکایت کن. هان!؟

بعد دوباره سرفه­ام می­گیرد و بعد می­افتم روی فرمان. دست­هایم را عمامه می­کنم روی فرمان. رادیو روشن است.

معصومه ذکر می­گوید، معصومه به قرآن گوش می­دهد. سپیده هنوز دارد می­گوید: جواب نمی­دهد. و رضا...

شیرین تقریبا داد می زند:

-       می­فهمی؟! نه! تو نمی­فهمی! تو شکمت سیر است! تو فقط بلدی ادا در بیاوری، فقط بلدی سرفه کنی، تو چه می­فهمی خماری یعنی چی؟ تو چه می­فهمی جون چیه؟ من دارم می­میرم عوضی. من... شماها همه­تان کثافتید. شماها فقط می­خواهید ارضا شوید. این وسط تو یکی از همه کثافت تری! امثال تو حتی حاضر نیستند برای ارضا شدنشان پول بدهند. کثافت! حداقل پول سوار شدنم را بده... پولم را بده، حقم را بده عوضی...

درد می­پیچد توی سرم، بعد می­رسد به گردنم و بعد درست بر روی نای­ام تیر می­کشد. بعد نفسم می­گیرد، بعد یکهو داغ می­شوم. بعد به معصومه می­گویم که من به تو بدهکارم. بعد معصومه دست هایش را می آورد پایین و می گوید... نه! معصومه چیزی نمی گوید، معصومه ذکر می­گوید و من تقریبا داد می­زنم و صدا در گلویم می­خشکد:

-       پس پیاده شو! راست می­گویی تو! می خواهم حقت را از خودم بگیرم، می خواهم به وکالت از تو، از خودم شکایت کنم. راست می­گویم. می­خواهم طلبت را وصول کنم. راست می­گویی! من و امثال من به تو بدهکاریم. راست می­گویی، من هیچ کاری برای تو نکرده­ام اما...

-       من این چیزها حالیم نیست حاجی! من... خُـ ....ما......رم. می فهمی؟ تو نمی فهمی! آشغال!

معصومه می­گوید: تو به من بدهکار نیستی عزیز... معصومه دست هایش را می­کشد روی سرم. معصومه انگشت­هایش را از هم باز می­کند و می­بندد. معصومه می­گوید: اجاره­ی این ماه هم جور می­شود. معصومه می­گوید: خرجِ دانشگاه رضا هم درست می­شود. معصومه هنوز دارد لبخند می­زند. من اما... من اما فقط سرفه می­کنم. سرفه می­کنم و دارم خفه می­شوم. دارم خفه می­شوم، احساس می­کنم دنیا همین طور با ریتمِ صدای زنگِ موبایلم، به دورِ من می­چرخد. دنیا دارد می­چرخد و معصومه... بیچاره معصومه... سرفه می­کنم و شیرین داد می­زند. سرفه می­کنم و نای­ام از جا در می­آید، بعد عق می­زنم، بعد خون بالا می­آورم، بعد خفه می­شوم، بعد می­سوزم از درون. سینه­ام موج می­خورد و موج می­خورد و موج می­خورد، و معصومه شربت را هم می­زند و هم می­زند و هم می­زند. بعد دوباره خون بالا می­آورم. آتش بالا می­آورم انگار. تمام نای و دهان و بینی­ام می­سوزد، چشمانم تار می­شود. تارتر می­شود و من سرم بی اختیار می­افتد روی فرمان وقتی که شیرین داشبورد را باز کرده و شاید دارد خالی اش می­کند. شیرین ساکت شده است انگار. ترسیده­است شاید. صدای قرآن می­آید: و من اعرض عن ذکری فإن له معیشة ضنکا... دیگر نای سرفه ندارم. شیرین درِ ماشین را باز می­کند. موبایلم را هم برداشته­است. شاید. صدای اذان می­آید. صدای اذان نمی­آید...

.***

معصومه صدایش را نازک می­کند و آرام می­گوید:

-       هادی! هادی جان! هادی من! بلند شو!

صدایش را نازک­تر می­کند و دست هایش را می­آورد پایین و می­گذارد روی خاک، خاک ِمردی که آرام گرفته است در مقابل او. و بعد بی توجه به نگاه دیگران، صورتش را جلو می­برد و بعد انگار که بخواهد تمام زندگی­اش را ببوسد... تمام زندگی­اش را خاک کند. زندگی­ای که...

سپیده صورتش را گذاشته­است روی خاک و دارد داد می­زند، رضا کمی عقب­تر اخم کرده­است و باز معصومه... بیچاره معصومه... انگشت­هایش را گره می­زند و بعد جای هادی را با یک گره­ دیگر بر روی پیشانی­اش خالی می­کند و بعد... آرام ذکر می­گوید و بعد... آرام... خیلی آرام اشک می­ریزد. صدای قرائتِ قرآن و گریه­های بلند سپیده، سکوتِ قبرستان را شکسته است: ...فَلَنُحْیِیَنَّهُ حَیاةً طَیِّبَةً وَ لَنَجْزِیَنَّهُمْ أَجْرَهُ...

-       تسلیت می­گویم.

صدای نازک دختری، نگاه معصومه را از خاک­های فرهاد به آسمان می­کشاند؛

-       اسم من شیرین است...

این را می­گوید و بعد پایین چادرش را بالا می­زند و بعد می­نشیند کنار معصومه و انگشتانش را گره می­زند در انگشتان معصومه... بیچاره معصومه...


عنوان داستان-شیرین


نام و نام خانوادگی نویسنده-

سید مجتبی موسوی